قبلا روز هام با یه حالت اضطراب همراه بود ؛ دلم میخواست خشممو از زندگی خودم پس بزنم و خودم باهاش مبارزه کنم ، بلکم در نتیجه حالم خوب بشه ... اما این روزها غمگینم ، نه بی اعصابم ، نه می پرم به کسی ...
فقط غمگینم ... راضی نیستم از الانم ، روز هایی که لذت میبرم ازشون انگشت شمار شده ؛ نوشتن هم حالمو خوب نمی کنه ، فقط دلم میخواست امروزم یه جور دیگه می گذشت ، مثلا وقتی شب میخوام بگم ایول ! فردا چه حالی بده .... نه این که شب بخوابم و آرزو کنم آفتاب فردا دیر کنه یکم!
عین آدمی ام که گیرکرده تویه حصار ، از هر طرف محاصره می گن بیا اینور ... تا راه میوفتم اونور میگه بیا اینور..
حالا من وسط این دایره نشستم زمین و سرمو قایم کردم بین بازو هام .... حصار یواش یواش باز و باز تر میشه تا این که کاملا از بین میره ، سرمو نمیارم بالا ! همین که صداشون قطع شده کافیه ..
زندگیم پر شده از آدم هایی که ازشون متنفرم ؛ پر شده از آدم های توخالی ... یه عده که فکر می کردم دوست صمیمی منن تو خالی از آب در اومدن و کسایی که تا دیروز نسبت بهشون بی تفاوت بودم شدن بهترین دوستام ؛ زمین بدجوری گرده..
دلم میخوام بنویسم تا خود صبح . ده صفحه ... بیست صفحه ... شاید فروکش کنه آشوب درونم ، شاید بتونم حرفامو تو نوشته هام داد بزنم ! این زندگی لایق من نیست!
پ ن : بی تیتر طور
دریای تلخ...
برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 83