داستان

ساخت وبلاگ
 مانند تمام روز های قبلی تابستان . هوا وحشتناک گرم بود و مردم ، مجبور بودند برای راه انداختن کارشان هم که شده زیر این هوا به این در و آن در بزنند. نسیم هم یکی از آنها. از این اداره به آن یکی ، برای اخذ مدرک نهایی لیسانس. اما به نظر می رسید که امروز ، آخرین مراجعه اش باشد به اداره چرک و شلوغ آن سوی خیابان پنجم . 
کیفش را محکم گرفته بود و در ذهنش ، تک تک مدارکش را دوره می کرد تا مبادا چیزی را از قلم انداخته باشد . در حالی که دانه های عرق را از روی گردنش پاک می کرد ، از پله های پل عابر همیشگی بالا رفت تا به آن طرف خیابان رجوع کند. هوا ، گرم بود و به ندرت ماشینی از آن بلوار پهن عبور می کرد. اما اثری از عابر پیاده دیده نمی شد. 
هنوز ، ده دقیقه به وقتی که رزرو کرده بود فرصت داشت. پس تصمیم گرفت تا قدم هایش را آهسته کند تا استراحتی شود برای کاغذبازی بعدی. همانطور که از فراز خیابان خلوت می گذشت ، چشم هایش سنگین و سنگین تر می شد و چیزی نمانده بود تا روی پاهایش ، زیر آفتاب خشمگین به خواب رود. اما قبل از عمیق شدن چرت آرامَش ، دختری همسن و سال خودش ، با سرعت به سوی آن طرف پل عابر می رفت و در خلاف جهت نسیم ، می دوید. چشم های نسیم که نیمه باز و خمار بودند ، حرکت هراسان دختر را نفهمیدند و نتیجه اش شد تصادف شانه به شانه آن دو . تصادفی که اگر رخ نمی داد ، ممکن بود همه چیز همانطور که انتظار می رفت ، آرام پیش رود. اما امان از این برخورد ناگهانی .  شانه های آن دو ، محکم به هم خوردند و از آن جایی که نسیم تقریبا بی حرکت بود ، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد و کیفش هم از روی دوشش سر خورد. تا به خود آمد ، دید که دو دستش را حائل صورت و سرش کرده و دمر ، روی پل دراز کشیده و شانه اش از درد تیر می کشد. صدای آشنا و طنین اندازی نزدیک شد و گفت : 
وای ، ببخشید من واقعا حواسم نبود.. شما... شما حالتون خوبه ؟ ببینمتون ؟ صورتتون چیزی نش...
اما همین که نسیم صورت دردناکش را به روی آن آدم برگرداند ، شخص مذکور هِی بلندی کشید و گفت : 
تو ... ؟ 
نسیم که خاک مانتویش را می تکاند و سعی می کرد تا با گره زدن دست هایش به نرده ، خود را از روی زمین بلند کند گفت : 
حواست کجاست خانوم  ؟ چرا انقدر تند تند می رفتی ؟ 
دختر از همه جا بی خبر ، زیر لب گفت : 
شهرنازم ، نمیشناسی؟
نسیم چهره اش را درهم کشید و با چشم های خشمگین به چشم های متعجب دختر رو به رویش زل زد و گفت : 
قبل از معرفی میشه یه دستی ببری ، کمک کنی بلند بشم ؟ 
چهره هراسان شهرناز ، تبدیل شد به صورتی رنگ گچ و چشم های درشت. همانطور که قدم به قدم عقب می رفت ، دستش را به کیف سر خورده نسیم برد و بی حواس ، به شانه اش آویزان کرد. آن را جنگ زد و بدون کوچک ترین توضیحی با سرعت دو برابر قبل ، خلاف جهت نسیم دوید و نسیم تنها ماند بدون هیچ توضیحی. نسیم ، بی حرکت تکیه داد به نرده پشتش و چند دقیقه طول کشید تا بتواند اتفاق ناگهانی را در ذهنش نظم بدهد و فاجعه را درک کند. چند دقیقه قبل ، داشت با بدنی کرخت زیر آفتاب به سوی آن طرف خیابان می رفت تا با مدرکش برگردد. اما بدون آن که حواسش باشد ، دختری هراسان دوان دوان خلاف جهتش حرکت می کرد و با برخورد محکم به شانه نسیم ، او را نقش زمین کرد. بعد خود را شهرناز معرفی کرد و با صورتی وحشت زده کیف ... کیف نسیم را برداشت و فرار کرد. یعنی به نظر می رسید که فرار کرده باشد. یک لحظه ، اخم های نسیم که از تمرکز در هم کشیده شده بود ، از هم باز شد و زیر لب گفت : 
بیچاره شدم... کیفم !
چشم هایش مرتب در کاسه می چرخید تا بتواند اثری از کیف پیدا کند . دستش را به نرده چنگ زد و به سختی از جا بلند شد. چیزی حدود یک ربع دیر کرده بود و به نظر نمی رسید بتواند بدون آن کیف کاری بکند. همین که پشت سرش را نگاه کرد ، کیف سفید کوچکی روی زمین ولو بود. بعد از چند ثانیه فکر ، دریافت کیف ها تصادفی و از روی عجله آن دختر دیوانه جا به جا شده اند. کیف را با عصبانیت از روی پل برداشت و آن را باز کرد. کیف پول کوچک چرمی سفیدی کشید بیرون و آن را باز کرد. کارت اعتباری ای بیرون کشید و اسم روی آن را خواند : شهرناز داریوشی . نسیم که زیر لب غرولند می کرد ، محتوای کیف را سرجایش برگرداند و تقریبا بلند گفت : 
دیوونه زنجیری !
اما به نظر نمی رسید  که وسط ظهر ، کسی صدایش را شنیده باشد. 
...................................
خواست گوشی اش را از کیف بیرون آورد تا با گرفتن ماشین بتواند دوباره به خانه برگردد و دنبال دختری به نام شهرناز بگردد. اما از بد حادثه ، یک گوشی غریبه مانده بود روی دستش و مجبور بود با همان کارش را راه بیندازد. خوشبختانه گوشی رمز نداشت و توانست ماشینی بگیرد که او را به خانه اش ، به آن سوی تهران برساند. 
به محض این که به  اتاقش رسید ، مانتو و روسریش را کند و پرت کرد روی تختش.کیف را نیز محکم تر شوت کرد ته اتاق و ولو شد روی تخت. چشم هایش بعد آن روز عجیب ، سخت سنگین شده بود و زیر پنج دقیقه به خواب رفت . 
خواب عجیبی به نظر می رسید. نسیم و دختر سوژه آن روز هایش ، ایستاده بودند روی یک زمین بزرگ و بی سر و ته . چیزی روی دست دختر رو به رویش سنگینی می کرد. یک چیز مشکی رنگ ، فلزی و صیقلی . مثل یک لوله.....نه ! مثل یک کلت دستی بود.  نسیم از ترس قالب تهی کرد و با التماس ، زل زد به چشم هایش خشمگین قاتل . ولی نمی توانست حرفی بزند چون احساس کرد چیزی مانند یک توپ سربی روی سینه اش سنگینی می کند. پاهایش یخ کرده بود و به نظر می رسید که به راحتی نمی تواند ، وزن صاحبش را تحمل کند. روی زانو ، نقش زمین شد و دست هایش را از ترس کنار بدنش رها کرد تا وزنش را رویشان بندازد. سرش را بالا آورد و دید دختر ریز نقش ، کلت را بالا گرفته و سرش را نشانه رفته . در چشم هایش ، هیچ چیز جز نفرت دیده نمی شد. نفرت و بیتابی بی سابقه ای که نسیم ، تا آن موقع در هیچ کس سراغ نداشت . صدایش ، با وجود این که حالت جیغ گرفته بود بلند شد : 
اسلحه اتو بنداز ! 
از خواب بیدار شد.
صدای مته مانندی از گوشی سفید رنگ آشنا بلند شد و نسیم را از میدان خواب عجیب و ترسناکش بیرون کشید. نسیم ، بی توجه به آن روی تخت نیم خیز شد و با صدایی که از ته چاه در آمد درخواست آب کرد. ولی زود متوجه شد که همه نیز ، مانند خودش در خواب عمیق ظهرگاهی فرو رفته اند. بعد از چند دقیقه بهت و ترس ، پاهایش قوای دوباره را یافتند و توانست سرپا شود. هراسان ، یک لیوان آب را سر کشید و صدای مته مانند شیپور ، از اسپیکر های زیرین گوشی سفید بلند شد. همان گوشی که با آن ، توانست خود را به خانه برساند. گوشی را چنگ زد و متوجه شد 17 بار میسکال از شماره ای آشنا....شماره خودش دارد! شماره گیری گوشی را باز کرد و خواست شماره گوشی جا مانده اش را بگیرد که خوابش در ذهن تکرار شد. این مرور ساده و گذرا ، باعث شد تا عرق سردی روی دست های نسیم و شیشه گوشی بنشیند. سعی کرد تا با افکار پوچ و بی انتهایش بجنگد و تکرار کند : فقط یه خواب مسخره بود ..
گوشی را این بار ، محکم تر گرفت و با شجاعتی که فقط خودش می دانست ساختگی است ، شماره گیری کرد . 
............................
پارک دنج و خلوتی به نظر می رسید. نسیم ، تکیه اش را داده بود به پشت داغ نیمکت وسط پارک . پشت نیمکت ، صدای آب حوض بلند بود و باعث می شد تا گرمای هوا ، اندکی قابل تحمل تر شود . پاهایش را روی هم انداخته بود و کیف را این ور و آن ور می کرد. تمام جرئیاتش سفید بود و همین طور ، محتوای درونش نیز. کیف پول چرمی را بیرون آورد و متوجه شد که چقدر چرم سفید ، می تواند فریبنده باشد. زیپ کیف را باز کرد و تنها کارت اعتباری را بیرون کشید. شهرناز داریوشی.... کسی که هم یک حادثه عجیب را رقم زده بود و یه خواب شفاف ترسناک. شاید حادثه از صدقه سری آن باشد ولی خواب ، برخاسته از توهمات نسیم بود. کیف پول را دوباره به سرجایش برگرداند و دسته کلید کوچکی بیرون کشید. سه تا کلید آویزان را از نظر گذراند و توجهش ، به جاکلیدی قلب سفیدی جلب شد. حس کرد چشم هایش ، از بس با وسایل سفید سر و کار داشته اند ، درختان را نیز سفید می بینند. بی حوصله پوفی کشید و زیر لب گفت : 
حالت از سفید به هم نمی خوره ؟ گرچه ! تو هیچیت عادی نیست . بدو بدو میخوری بهم ، منو می بینی در میری ، اسلحه می کشی ! وایسا ببینم ...
با دست روی پاهایش ضرب گرفت و گفت : 
لعنتی ، اون یه خواب بود. بکش بیرون دیگه !
............................................
نیم ساعت از وقتی که قرار بود کیفش را پس بگیرد می گذشت و انگیزه نسیم را هرلحظه  بیشتر می کرد تا دوباره زنگ بزند. چند دقیقه قبل ، وقتی تصمیم گرفت تا تماس بگیرد ، ترسی مبهم و بی دلیل جلویش را گرفته بود و باعث شد تا گوشی را بی اعصاب به اعماق کیف پرت کند. حالا ، به ترس احمقانه اش خندید و خواست دوباره گوشی را باز کند تا طرف را بشورد و پهن کند زیر آفتاب. تم سفید رنگ گوشی روی مخش رژه می رفت. احساس می کرد که دیگر ، هیچ رنگی جز سفید را نمی تواند تشخیص دهد. حس می کرد که این عادت و علاقه عجیب این دیوانه ، بیشتر از همه او را اذیت کرده و ذهنش را وادار می کند تا بیشتر به این عادت به سفید فکر کند. اخم هایش را برای تمرکز درهم کشید و دست هایش را زد زیر چانه اش . به نظر می رسید در اعماق خاطراتش ، این تصاویر را یک بار دیده باشد. یاد همخوابگاهی اش افتاد که یک بار ، تم تمام وسایلش را به حنایی تغییر داد تا علاقه اش را نسبت به موهای حنایی عاشق پیشه اش ابراز کند . نه ! این نبود ، گرچه از یادآوری این خاطره ، پوزخند مسخره ای روی لبهایش جا خوش کرد. در خاطره هایش ، کمی عقب تر رفت و حس کرد همه چیز سفید شده . آها ! یادش افتاد. یاد دوست صمیمی دوران دبیرستان ، دبیرستان ؟ نه ! کنکور نیز باهم قبول شدند. تصاویر مبهمی در ذهنش پررنگ تر می شدند. مغزش ، تند تند کار می کرد و نسیم ، دریافت که به عمق فاجعه ای کشیده می شود. خاطره هایی که هیچ وقت نباید جان می گرفتند ، پررنگ شدند و قبل از این که نسیم با جیغ خفه ای ، نتیجه گیری اش را اعلام کند ، دیوانه سفید دوست شهرناز نامی ، اسلحه را به پیشانی اش چسباند.
یخورده زیادی فکر نکردی ؟ سه ربعه ما رو الاف کردی و تازه فهمیدی چی شده ؟ 
صدای آشنایی که قبلا شنیده بود ، در ذهنش طنین انداخت و او را از افکار ترسناکش بیرون کشید. صدا را نه تنها سه روز پیش ، بلکه 5 سال پیش نیز برای آخرین بار شنیده بود. کلمه ها ، یکی یکی و تند تند از دهان نسیم بیرون ریختند ، طوری که انگار برای گفتن آن حرف ها ، نیاز به هیچ اراده و تصمیمی نبود : 
یخورده فکر نمی کنی منو اشتباه گرفتی ؟ نمی دونم ، یعنی...فکر نمی کنی اون چیزی که دستته منو می ترسونه وسط این جای خلوت ؟ 
صدای پوزخند با سر و صدای شهرناز ، باعث شد تا صحنه های خواب دوباره تکرار شوند. پاهای نسیم ، دوباره سست شد ولی نیاز به خم شدن نبود. چون روی نیمکتی نشسته بود که می توانست وزنش را تحمل کند. چهره اش را از ترس و بهت به سوی خلاف شهرناز برگرداند و با چشم های گرد شده ، به زمین خیره شد. جیغ زد : 
اون اسلحه رو بنداز شهرناز.... بعد 5 سال اومدی انتقام چی و بگیری ؟ 
دست  خشمگینی شانه مصدومش را فشار داد و باعث شد تا نسیم ، از درد لب هایش را محکم گاز بگیرد. دست دیگر اسلحه را با صدای تیلیکی جا انداخت و آن را روی پشت گردنش فشار داد. به نظر می رسید فشاری که روی شانه اش جا خوش کرده ، برای این باشد که فرار نکند. اما فرار ، احمقانه ترین و دور ترین فکری محسوب می شد که ممکن بود به ذهن نسیم خطور کند . از ترس ، دهانش خشک شده و پاهایش را به کلی فراموش کرده بود. حالا.....فرار ؟ شوخی بی مزه ای بود.
صدایی که به نظر می رسید مدت زیادی سکوت کرده است و تمرکزش را گذاشته برای تنظیم حالت حمله گونه اش ، شروع کرد به حرف زدن : 
بی همه چیز پس فطرت . چرا باید انقدر دیر پیدات کنم  ؟ زندگیمو به آتیش می کشی بعد گم و گور میشی ؟ عه خانوم داره مدرکم می گیره تازه ! ببخشید وسط تایم اداری تون بهتون خوردم . شونه ات درد می کنه نه ؟ ببخشید !
این را گفت و شانه نسیم را محکم تر فشار داد که باعث شد ، نسیم از گاز زدن لب هایش دست بکشد و این دفعه ، جیغش را خفه کند. 
مگه ... مگه من چیکارت کردم ؟ 
 صدای شهرناز ، تبدیل به فریاد بمی شد که در چند وجبی گوش نسیم سکوت رهب انگیز پارک را شکست. 
چیکار کردی ؟ نه خداوکیلی روت میشه این سوالو بپرسی ؟ از رو حسودی... از رو حسودی پاپوش درست می کنی بعد....بعد...
صدای شهرناز که در اوج بود ، آرام آرام پایین آمد چون به نظر می رسید که تارهای صوتی اش بعد از فریادی که سعی می کرد تمام نفرتش را نشان دهد ، خراش برداشته و نمی تواند بیش از این صدایش را بلند کند. صدای نفس های خشمگین و گرمش هوا را خفقان تر می کرد. صورت نسیم که از ترس سفید شده بود ، حالا از درد وحشتناک شانه اش و البته ، سوزش خفیف سرش از فشار اسلحه جمع شده بود. صدایش که کمی از جیغ فاصله گرفته بود و به صدای ته چاهی نزدیک می شد ، بریده بریده گفت : 
ولم کن....من کاری نکردم که الان خرمو می گیری. لعنتی شونه ام ، شونه ام درد می کنه. 
فشار دست شهرناز از روی شانه اش کم نشد. به جای آن ، اسلحه را از پشت سرش برداشت و جلوی صورت نسیم برد. آن را تکان داد و با انگشتش ، فلز ماشه را با حالت تهدید آمیزی لمس کرد. گفت : 
اینو می بینی ؟ خیلی راحت می تونه زندگیتو به ته خط برسونه . زندگیمو گرفتی ، عشقمو گرفتی ، موقعیت اجتماعیمو با زور چنگ زدی منو پرت کردی ته فقر. میبینی ؟ چند تا چیزو قربانی پیشرفت خودت کردی که الان اهم دامنتو گرفته ؟ 
چشم های نسیم ، پر از اشک شد و دانه های درشت اشک روی گونه هایش ریخت اما ، صدایی از گریه خانمان سوزش به صدا نمی رسید. فشار روی شانه اش ناگهان قطع شد و فهمید دستی که از روی شانه اش برداشته شده ، با خشم روی گونه خیسش فرود می آید. از درد فریاد کشید و توی خودش مچاله شد. بعد از لگدی که از پهلو نثارش شد. فهمید که قدم های شهرناز عقب و عقب تر می رود و کیفی ، محکم چنگ می خوردو با بی حواسی روی شانه خم شده کسی می افتد. چهره اش را با زور بالا گرفت و دید ، دستی با خشم محتوای کاغذی کیف قرمزش را روی زمین می ریزد. بعد ، فندک سفیدی روشن می شود و آتشش را بی رحمانه گریبان کاغذها می کند. اشک های نسیم ، تندتر شدند ولی سکوت گریه اش سنگین تر به نظر می رسید. اسلحه مشکی براق ، درون کیف سفید جا گرفت و دستی با دستبند سفید روی بندهای کفش خم شد تا آنها را روی نیکمت گره بزند. بعدهم نگاهی با اندکی ترحم و دریایی از نفرت با چشم های قرمز از گریه نسیم تلاقی کرد. زیر لب گفت : 
تا همینجا بس ته . گرچه ، هیچ وقت خاطره ای که برات ساختمو یادت نمیره... زندگیتو با یه عمر کابوس ، مدیون منی . 
شهرناز ، نگاه سردش را با خشم برگرداند و دوان دوان از محل حادثه دور شد. آتش کاغذ های مدرکی که قرار بود اوج نسیم باشد ، پیش چشم های خودش بالا گرفت و هوا را بدتر از چیزی که می توانست باشد ، کرد. تاوان کمی نبود برای اشتباه و طمع 5 ساله اش .... چشم هایش زودتر از چیزی که فکر می کرد ، از ترس و احساس سرما روی هم افتاد و بدنش ، کنار سنگفرش زخمت نیمکت ولو شد ! 
متشکر از زندگی دوباره ، یا متنفر از کسی که سال های طویلی از زندگی اش را حرام کرد ؟ 
نمی دانم ، چه کسی می تواند درک کند بازی سرنوشت را ؟ 


 

دریای تلخ...
ما را در سایت دریای تلخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 66 تاريخ : جمعه 10 خرداد 1398 ساعت: 10:28