فکر می کنم ، هیچ چیز برای نوشتن وجود ندارد.
هیچ چیز برای حس کردن وجود ندارد
احساس می کنم ، پوچی را
فضای خالی را
خدا می داند به هرچه که توانسته ام چنگ زدم ، تا که حس کنم
خودم را
دیوانه وار گشتم ، بیهوده وار زانو زدم
دروع و صداقت را به رخ هم کشیدم ، عشق را با هوس به سخره گرفتم و تا در توانم بود ، خوردم !
زخم خوردم و زخم خوردم ، آن قدر که قلبم شد یکپارچه خون!
هربار که چاقویت را فرو می کردی و حفره های خالی قلبت پر می شد ، بیشتر از چشم خودم می افتادم
از چشم خودی که نیست ، تا ببیند
پاییز حیف و میل شد
اگر به همین اندازه توام خشمگین بودی ، هرگز برنمی گشتی!
با همه این ، من جگرگوشه ام را رنجاندم ، تا تو را آرام کنم
تا تو را مانند کودکی امن نگه دارم ،
تا ضربه بعدی ات چقدر وقت دارم ؟
انگار امسال قرار نیست خونی ریخته شود ، با این که تو بیشتر از همه مستحق مرگی!
اصلا جایی بودی که بمیرانم اثرت را ؟
مرا تنهایی وفادارترین است ، راحتم بگذار
حال خواستی بمانی در خانه ات ، کسی تو را بیرون نخواهد کرد
دریای تلخ...
ما را در سایت دریای تلخ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 55 تاريخ : جمعه 10 خرداد 1398 ساعت: 10:28