مات، کیش و مات

ساخت وبلاگ

باورم نمی شد، انگار که در کسری از شب ورق به کلی برگردد. می خواستم همانجا بودی، توی اتاقم و با دو دستم صورتت را قاب می کردم. بعد زل می زدم میان چشمانت و آن چه را می خواندم که با چشمان خودم هرگز باور نمی کردم...
ذهنم در لحظاتی اندک، به آخرین یافته های خویش بر می گردد، آخرین اطلاعات موثق و تصمیمی مصمم. در آنی گذرا، صدای هیاهوی مردمی را می شنوم که خون می ریختند برای اثبات آن که در سینه تو، عشق جان داده!
حرف هایی را مرور می کنم که با مشاهدات عینی ، مدعی بودند که این جا ، دقیقا "همین جا" نقطه پایان است...
می گفتند باید طناب تعلق خاطر را از دور گلوی قلبم باز کنم و از نگه داشتنش بپرهیزم تا شاید بتوانم احساسم را نجات دهم.
جانان، همگی توافق داشتند که برای کاهش درد، باید از جنگیدن دست بشویم و فقط برایت آرزوی خوشبختی کنم، و هیچ کس حتی به عشقی که در سینه حفاظت می کردم اهمیتی نمی داد، گویی حقیقت مانند پتکی روی مغزت سقوط کند و احدی حتی نخواهد بداند چه چیزی زیر ضربه از بین رفته..

ولی دیشب، به خوبی آتش مخفی درون سینه ات را حس کردم، چرا که هردویمان بی شمار جنگیدیم تا شعله اش رنگ نبازد و قلب هایمان میان این طوفان یخ نبندد. ببین، خود نگاه کن که چه راه درازی را دوشادوش قدم زدیم که مبادا دلی ، نیمه خود را در هرج و مرج گم کند و بی تاب شود،
ولی جانان، کمی خستگی ات را در کن.
می دانم چه قدرتی طلب می کرده فرونشاندن احساست، 
می دانم که چه دردهایی را تحمل کردی و چه حرف هایی را به جان خریدی تا رازت افشا نشود.
بیا خود برایت مرهمی می شوم و زخم هایت را می بندم، بیا خود تکیه گاهت می شوم تا بلکه جانت آرام گیرد از این همه تب و تاب و اضطراب بیخودی....
 

دریای تلخ...
ما را در سایت دریای تلخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 46 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 11:37