Fellow

ساخت وبلاگ

چیزی میان محفظهِ جمجمه ام گیر کرده رفیق. لا به لای سیم کشی درهم تنیده عصب هایم، یک فکر از پردازش جا مانده؛ همانند یک پتک بر سرم کوبیده می شود. زمزمه می کند: خوب فکر کن، چرا هرگز نمی توانی رفیق در خوری باشی؟ سرم را بین دو دستم فشار می دهم تا طیِ تلاشی بیهوده، از یک پشت نگرانی بی خود خلاص شوم. گریخته از همه جا و ناامید از هر راه حل دیگر، شانه ات را کوتاه فشار می دهم و می کشمت گوشه ای خلوت. نیازی به توضیح نیست، همین که بدون تعلل 'گوش' می شوی تا دغدغه هایم را یک به یک میان داد و بیدادم تفکیک کنی، بیشتر به خوش شانسی خود ایمان می آورم. دوست عزیز! بخت من خیلی بلند است که تو را دارم. تا دلت بخواهد آدم دو رو دیدم، آن ها که تا دلشان بخواهد، سواری می کشند و لب پرتگاه، لگد می زنند که همه ات پرت شود تهِ دره. یا با هیچ - با خود هیچ- طاقت می زنند! در وخیم ترین شرایط، رفیق، خودم دیدم که چطور حرمت و غرورم، باهم خرد و خاکِ شیر شد. به بهانه رفاقتی زرد و به سستیِ گچ

بخت من خیلی بلند است محسن!

-یعنی بلند شد-

سیبی که سال پیش به هوا پرت کردم، همان شکلی فرو آمد و من را دوباره نشاند چَند وجب آن طرف تر خودت. تا به دست قضا، تلخی باخت گذشته و شیرینیِ برد حالم را هردو باهم، با تو سهیم شوم...

دریای تلخ...
ما را در سایت دریای تلخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:50