Still beating

ساخت وبلاگ

امشب با همه شب های مزخرف دیگه فرق می کنه. مطمئنم! می دونی چرا؟ چون دیگه فرار نمی کردم.
عجیبه، قبول دارم.
اما این بار دست از فرار کشیدم و نه به خاطر این که خسته شدم! نه، نمی دونم چی بود که سایه نحسش و از لا به لای خرابه های پشت سرم بیرون کشیدم و چسبوندمش سینه دیوار. داد و هوار نکردم! اتفاقا آروم بودم. آروم مثل سطح شفاف و براق رودخونه آب یخ. جاری اما آروم! آروم..
حتی لبخند هم زدم و به تلاشش آفرین گفتم. جسارتی که مدتها در خودم گم کرده بودم و جمع و جور کردم و تف کردم توی صورتش. ناراحت شد طفلکی! ولی خب بدتر هم شد وقتی که قسمش دادم یه روزی بلاخره پاش و می برم از بقیه مسیر و کاری میکنم که جز یه رد پا، یه رد پای خیلی کوچولو هیچی ازش باقی نمونه.
دیدم که ترسید. وحشت عین گرد مرگ توی چهره ش پاشیده شد و من تازه فهمیدم همه مدت داشتم گلوش و فشار می دادم. حیف، حیف که هنوز نمی تونستم بکشمش. زیر گوشش زمزمه کردم که به زودی، خودش توسط خودش به قتل می رسه.
انگشتام و از دور خرخره ش شل کردم و به محض آزاد شدن، دیدم که خزید دوباره پشت سرم. لا به لای خاطرات و نفرین هایی که روزی با قدرت به دنبالم فرستاده شد. زیر لب لعنت کردم، روم و برگردوندم و دوباره شروع کردم به دویدن. با ایمان به روزی که توش، این اونه که هرچی بدوعه نمی تونه فرار کنه!
چون فرار برای ماهیت مرده بی معنیه، نه؟

دریای تلخ...
ما را در سایت دریای تلخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 21:42