امشب با همه شب های مزخرف دیگه فرق می کنه. مطمئنم! می دونی چرا؟ چون دیگه فرار نمی کردم.
عجیبه، قبول دارم.
اما این بار دست از فرار کشیدم و نه به خاطر این که خسته شدم! نه، نمی دونم چی بود که سایه نحسش و از لا به لای خرابه های پشت سرم بیرون کشیدم و چسبوندمش سینه دیوار. داد و هوار نکردم! اتفاقا آروم بودم. آروم مثل سطح شفاف و براق رودخونه آب یخ. جاری اما آروم! آروم..
حتی لبخند هم زدم و به تلاشش آفرین گفتم. جسارتی که مدتها در خودم گم کرده بودم و جمع و جور کردم و تف کردم توی صورتش. ناراحت شد طفلکی! ولی خب بدتر هم شد وقتی که قسمش دادم یه روزی بلاخره پاش و می برم از بقیه مسیر و کاری میکنم که جز یه رد پا، یه رد پای خیلی کوچولو هیچی ازش باقی نمونه.
دیدم که ترسید. وحشت عین گرد مرگ توی چهره ش پاشیده شد و من تازه فهمیدم همه مدت داشتم گلوش و فشار می دادم. حیف، حیف که هنوز نمی تونستم بکشمش. زیر گوشش زمزمه کردم که به زودی، خودش توسط خودش به قتل می رسه.
انگشتام و از دور خرخره ش شل کردم و به محض آزاد شدن، دیدم که خزید دوباره پشت سرم. لا به لای خاطرات و نفرین هایی که روزی با قدرت به دنبالم فرستاده شد. زیر لب لعنت کردم، روم و برگردوندم و دوباره شروع کردم به دویدن. با ایمان به روزی که توش، این اونه که هرچی بدوعه نمی تونه فرار کنه!
چون فرار برای ماهیت مرده بی معنیه، نه؟
برچسب : نویسنده : maryamtsa بازدید : 31